دو شیفت كار كرده بود. دیگر نا نداشت، توان نداشت.
از محل كارش كه بیرون آمد پیاده و سواره نیمی از شهر را زیر پا گذاشت تا به خانه برسد. در راه، به خیلی چیزها فکر میکرد، خیلی چیزها که سخت آزارش میداد: اجاره نشینی...باز هم اسباب كشی...وامها...زندگی در بدترین محلّهی پایین شهر... .
بیشتر وقتها حس میكرد سرش میسوزد. امّا یک دلخوشی هم داشت؛ اوّلین فرزندش؛ فرهاد!
غروب به خانه رسید. همسرش به بهانهی باز کردنِ در به استقبالش آمد. وقتی درِ خانه را برایش باز کرد، سلام كرد.
مرد در همان چارچوبِ در ایستاد و بیتوجّه به سلام زن، گفت: «فرهاد كجاست؟»
زن كه خستگی را در صورت شوهرش دید، برای این که نگران نشود، به آرامی گفت: «همین جاهاست، با احسان پسر سیمین خانم رفته میدونِ پشت خونه بازی كنه...»
مرد با شنیدن این حرف، وارد خانه نشد و یکراست با گامهای بلند به طرف میدانِ پشت خانه رفت. هیچ كس نبود
تند برگشت. با سرعت به داخل خانه رفت، صدایش را بلند كرد و گفت: «خانم! صد دفعه بهت گفتم؛ فرهاد هنوز پنج سالشه، احسان شش ـ هفت سال، من دوست ندارم فرهاد با بزرگتر از خودش بازی کنه...»
زن حرفش را قطع كرد و گفت: «میرم خونهی سیمین خانم دنبالش...»
او هم دنبال زن رفت. آن طرف كوچه ـ چند خانه جلوتر از خانهی خودشان ـ سیمین خانم، کبری خانم و چند زن دیگر ایستاده بودند. زن مشغول صحبت و پرس و جو شد. مرد كمی صبر كرد. وقتی دید همسرش مشغول صحبت با زنهای همسایه است، بیتوجّه به آنها خودش كوچهها را یكی پس از دیگری نگاه کرد. اثری از فرهاد نبود!
بعد از ساعتی، عرق ریزان به طرف خانه برگشت. حالا سوزش سرش خیلی بیشتر شده بود، طاقتش خیلی کمتر. رنگ صورتش زرد شده بود و بدنش خیس عرق، امّا از همه بیشتر سوزش سرش آزارش میداد.
بالاخره نفس زنان به خانه رسید. فرهاد آمده بود، امّا گریه میكرد!
مـرد ابتـدای راهـروی خانه ایسـتاد و با صـدای بلند از فـرهاد پرسـید: «كجا بودی...؟! حالا چرا گریه میكنی...؟!»
زن با انگشت اشكهای اطراف چشم فرهاد را ورچید و خواست به جای فرهاد جواب دهد، امّا مرد چشم درشت کرد، نگاهِ سنگینش را روی صورت زن انداخت، صدایش را کلفت کرد و گفت: «صبر كن خانم! باید خودش بگه...»
فرهاد با بغض و گریه گفت: «بابا! دوچرخهام...گم شده...!»
وقتی فهمید دوچرخهی فرهاد گم شده سرش داغتر شد، مشتهایش را سخت به هم فشار داد و لبهایش را به دندان گزید. ناگهان به پیراهن فرهاد چنگ انداخت، او را پیش خود كشید و چندین بار دسـتهای زُمخت و تَرَک خوردهاش را به سر و صورت او زد!
همانطور كه بچّـه را كتك میزد صدایش را به فریاد تبدیل كرد و گفت: «چند بار بهت گفتم همراه این پسرهی دیوونه نشو، كجا بردی دوچرخه را؟ چرا گُمش كردی؟ اصلاً چرا رفتی؟...»
فرهاد با صدای هق هق و زبان كودكانه میگفت: «بابا! به خدا... گذاشتمش كنار دیوار و رفتیم بازی...بعد دیدم نیست...خیلی دنبالش گشتم، همه جا دنبالش گشتم...»
مادر به زور، فرهاد را از دست پدر كشید و در حالی كه سعی میكرد پدر و پسر را از هم دور نگه دارد، گفت: «مرد! فرهاد هنوز بچّه است، مگه با آدم چهل ساله طرفی...؟! اصلاً میفهمی داری چی کار میکنی...؟!»
مرد چشمان درشتش را در چشم زن انداخت و گفت: «همهاش تقصیر تو بود، چرا گذاشتی دوباره همراه این پسرهی دیوونه بشه؟ مگه من آبرو ندارم؟ چرا باید بذاری تو این محلّهی آشغال بچّهات توی کوچه بره...؟!»
زن ساكت شد، امّا فرهاد در بغل مادر گریه میكرد و به زبان كودكانه به پدر بد و بیراه میگفت: «دوچرخهی خودم بود، مال تو كه نبود، مرد سبیلو، چرا من را كتك میزنی؟ كسی بچّهی خودش را میزنه...؟!»
پدر دوباره به پیراهن فرهاد چنگ زد و خواست او را از بغل مادرش به طرف خود بكشد، امّا مادر، خودش و فرهاد را پس کشید. چندین بار پسرك بین پدر و مادر دست به دست شد و دستهای زمخت پدر به سر و صورتش خورد. مادر باز هم تقلاّ میکرد فرهاد را از زیر ضربات دیوانهوار پدر پس کشد که سر انجام سرِ فرهاد به دیوار راهرو خورد و خون از دماغش سرازیر شد! پدر که صدای خوردن سر به دیوار را شنید و دماغ پر از خون فرهاد را دید، دست از سر او كشید. و در حالی كه خودش همچنان نفس نفس میزد به دیوار ترک خورده و کاهگلی گوشهی راهرو تكیه داد. همان لحظه پاهایش تا خورد و همان جا سرپا نشست. سرش را بین دو دستش گرفت و به آجرهای چهارگوش و کهنهی كف راهرو خیره شد. حالا فقط آجرهای کهنهی چهارگوش را میدید و بوی نمناک دیوارهای خشت و گلی خانه را حس میکرد.
چشمهای فرهاد باز و بیحركت بود، ولی خودش كاملاً ساكت و آرام!؟فرهاد که زار میگریست ناگهان ساكت شد!؟
مادر كه ساكت شدن ناگهانی فرهاد را دید دلش تو ریخت. چانهی فرهاد را بالا گرفت و چندبار صورتش را چپ و راست كرد و با حیرت به آن چشم دوخت! ناگهان با صدای بلند گفت: «خدایا! چطور شد؟! فرهاد...؟ فرهاد...؟!»
كمی بعد، بچّه را در بغل فشرد و با قدمهای بلند به میان كوچه دوید. فریاد او كوچه را پر كرد: «همسایهها...!؟ همسایهها...!؟ سیمین خانم...!؟ کبری خانم...!؟»
همسایهها بیرون دویدند...
وقتی صورت خونی فرهاد را دیدند، او و مادرش را به بیمارستان بردند.
پدر كه هنوز نفس نفس میزد، مات و مبهوت خود را به كوچه رساند. دو دستش را روی مغز سرش فشار داد. حالا انگار مغز سرش آتش شده بود. او دوباره پاهایش تا خورد، نشست و آرام به دیوار كوچه تكیه داد. همان لحظه احساس كرد دیگر جایی را نمیبیند! حس كرد دستها و پاهایش مال خودش نیست، حس كرد دلش ضعف میرود، حس كرد دارد بیهوش میشود. این آخرین احساس او بود!
***
آن شب، همسایهها پدر فرهاد را هم به بیمارستان بردند. او هم چشمانش باز و بیحركت بود و خودش كاملاً ساكت و آرام!
پزشک اورژانس به همسایهها گفته بود: «باید هر دو را نزد روانپزشک ببرید، كاری از دست من ساخته نیست!»
***
آخر شب، یكی از بچّههای محل، دوچرخهی فرهاد را ـ كه چند كوچه آن طرفتر از كوچهی خودشان پیدا كرده بود ـ به خانهی فرهاد آورد!
***
هیچ كس در خانه نبود تا دوچرخه را تحویل بگیرد!؟
> مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
پنجشنبه 16,ژانویه,2025